از بعد سپاس ایزد پاک کاو داده شرف باین کف خاک
آرایش گیتى از جنابش افزایش لطف بىحسابش
گر نیک دمى کنى تفکر ره نیست ترا بجز تحیر
ز اغاز حدوث تا بانجام یکسر همه مات پخته و خام
آن کو بخرد قرین تر
آمد دانائى او کمینتر آمد
هر کس بجهان چه هر درى
سفت اندر خور دانشش سخن گفت
اى خالق این جهان تمامى مخلوق تواند خاص و عامى
از تست تمام آنچه دارند پس حمد سزاست بر خداوند
خواهم که به پند بر
نهم گام شیرین شودت ز پند من کام
با یاد خدا بره قدم
زن همواره بیاد دوست دم
زن
رو سوى وى و از او مدد
خواه بر بنده عنایت است از شاه
پس یاد ورا مکن فراموش کن گوهر سینه را در گوش
توفیق دهم حقم بگفتن تایید ترا ابر شنفتن
آن کس که رضاش بر قضا
بود لاشک که خدا از او رضا بود
خوشنود یقین چه باشى
از دوست خوشنودى ما بدان که ز ان سوست
مغرور مشو بملک و دینار بر ثروت و حسن و علم و پندار
همچون من و تو جهان
دهد یاد بسیار کسان فزون ز اعداد
به زان نبود به نزد
داور باشى تو بخلق مهربانتر
گر خدمت خود کنى شوى
فرد و از خدمت دیگران شوى مرد
بى کذب و طمع تو ره
سپر باش از شهوت و حرص بر حذر باش
از خشم و تکبر و حسد
دور وز بخل و ریا و آز منفور
آنگه که حقیقتت کند
روى با شاه نشینى اى پرى
روى
با معصیت ار کنى اطاعت سودى ندهد ترا عبادت
در خشم مشو تو زود از
کس از دست مده بهشت خود بس
از کینه مکن تو سینه
پر سوز مانى بجحیم تن شب و روز
هم کذب مگو بهیچ راهى بدتر نبود از آن گناهى
گردد بحسد اگر تنت چیر از زندگیت یقین شوى سیر
خواهى چو قدم نهى براهى انجام ور انگر کماهى
بنگر به نتیجه و قدم
نه گر نیک نبود نرفتنش به
بر صبر گمار قصد و همت موقوف بوقت گشته قسمت
مقصد طلبى و در برت
نیست میدان تو یقین مقدرت نیست
یارى طلب ار توئى نکو
کار بىیارى اگر نباشدت یار
هم عارف و کامل و خردمند با بینش و کافى و هنرمند
در شو بمیان خیل ناکس شاید بمیان رسى تو با کس
از کف مده و بجان سپارش در است به بحر دل بدارش
بىیار مباد در جهان
کس گر با خردى بحرف من رس
مخصوص که از خداى باشد یا هادى و رهنماى باشد
از یاد بد الحذر بدوران لاشک که ازو به است شیطان
هر کار بعالم از قرین
شد گر خوب و بد او ز همنشین
شد
بر دوست اگر کنى نصیحت البته بدار پاس خلوت
فرزند و زن از بدان
نگه دار مگذار مگر بر نکو کار
با خبره و عاقلى بکن
شور کز بیخردان بسى برى جور
گر دوست گزینى امتحان
کن اسرار خود آن گهش عیان کن
لبیک از پى امتحان دگر
بار منماى که نیست فعل مختار
زنهار فرار کن از احمق چون نیست بخیر و خوبى الیق
رازت بر ابلهان نگه
دار میدان که کنند فاشت اسرار
از ابله و خورد سال
نادان منماى امیر داد و فرمان
زینها بجز از فساد ناید ابواب فضاحتت گشاید
گر نیکى و از علل مبرا نامت به بدى برند بهر جا
کم گوى سخن نگفته بهتر عیب و هنرت نهفته بهتر
بر گوى کلام گر که دانى تا زنده کنى از آن جهانى
پیران نکوى را با کرام مىدار که قدر یابى انجام
از حسن عمل بگویمت باز گر با خردى بیا باین راز
در نزد زنان مگوى رازت باشد که کنند مشت بازت
مفکن بسخن کسى بخوارى خود را بفکن چو مرد کارى
بیهوده مکن تو عمر خود
سر کز بهر تو نیست عمر دیگر
تدبیر نما بزیر دستان وادار براه راست ایشان
غیبت منما ز خاص و از
عام بیهوده مده بکس تو دشنام
خواهى که کنى تو کعبه
آباد گر اهل دلى دلى نما شاد
بر غیر مبر گمان بد
را شاید که نباشد آن رصد را
بهتر بشمر ز خود جهان
را در غیب و حضور مر کسان را
بد گوى و مقلد و سخن
چین با همچه کسان تو هیچ منشین
در نزد مقربان یزدان شو خاک بگیر راز از ایشان
بسیار مکن تو رفت و
آمد کم وقر شوى ترا نشاید
از مال بده شکستگان
را تاریک مکن ز خود جهان را
مالى که شود چو زهر
بر تن بهتر که نباشدت بدامن
همراهى با شکستگان کن خود را ز بلیه در امان کن
هم حق کسى مکن تو ضائع مىباش بیاد لطف صانع
از کس بجهان مجو فزونى کاندر بر قدرتش زبونى
نیکو بنگر بخلق بىریب میدان که بود خداى بىعیب
غمگین چو شدى ز خود
نهان شو بر گورستان دوستان رو
خواهى که خود از بلا
رهائى برهان ز شکستگان چو تانى
زنهار در انتقام سرعت منماى که هست روز حسرت
تعطیل مکن بامر خیرى کز کعبه روى بسوى دیرى
در حرف مکن جدل تو با
کس در حلم کرامباش ناکس
غیبت مکن از کسى بعالم سودى ندهد ترا بجز غم
با خیر تو یاد رفتگان
کن خود را بمراد تو امان کن
نیکى و عطاى خود بخلقان میکن و ز کس مخواه جبران
نیکى ز کسان بزرگ بشمار گر اهل دلى دلى میازار
اندیشه روز بد مکن تو بر خود ره خیر سد مکن تو
میگوى و زدیده خونفشان
باش ناظر بعطاى راستان باش
بسیار گرى و خنده کم
کن بر صفحه ز شادیت رقم کن
و ز خوف خدا و خجلت
خویش کن گریه ز غیر او میندیش
گستاخ مکن بخویش اطفال زیبنده نباشد از کهن سال
هر کس که درین جهان
سخى بود البته بدان نه دوزخى بود
حسرت مخور از غم گذشته ناید دگر آن دم گذشته
خندان چو مسیح باش و
خوشرو نى همچه ددان شوى ترش رو
زشتى اگرت کند سخن نغز بپذیر و بده تو جاى در مغز
گر خصم شود بتو بد اندیش بندش تو زبان به نیکى از خویش
زنهار مکن ز خود کسى
خوار سوزد ز یکى شراره گلزار
در ره چو روى بپاى بنگر دل در بر خود بدار و بگذر
بر عهد خود اى پسر وفا
کن بهر دل خود نه بر خدا کن
شاکر به نعم رضا به
نقمت شو تا رسدت هزار نعمت
زنهار مکن تو ناسپاسى راضى بقضا بدار پاسى
هر چیز که ترک آن بگفتى بر کردى اگر بغم بیفتى
کم خور و بوقت خود نه
ناساز کان لقمه یقین ترا خورد باز
در ظاهر و باطن آن چنان
باش خجلت نبرى اگر شود فاش
برخیز ز خواب هر سحرگاه کار تو زیاد و عمر کوتاه
آن چیز که نزد عقل نیک
است بر حسن عمل ترا شریک است
بهتر ز عمل رفیق نبود جز حسن عمل طریق نبود
یا رب بادیب کن تو انعام از حسن عمل بلطف و اکرام
در جواب منافقى گفته
شده
از ازل چشم دوئیّت بستهایم زین سبب از هر دوئیّت رستهایم
مى نه بینم در جهان
غیر از علىّ جز علىّ از لوح سینه
شستهایم
اوّل عالم علىّ آخر
علىّ جز علىّ، ما از همه
بگسستهایم
در ظهور و در بطون او
هست و بس غیر او بت، جملگى بشکستهایم
این نه کفر است عین
توحید است این ما ز هر کفرى پسر
جان جستهایم
ما یکى بینیم یکى دانیم
و بس ما جز از توحید دیده بستهایم
این جهان طوفان گرفته
سر بسر ما به کشتى ولا بنشستهایم
کى فلک با ما توان استیزه
کرد ما به خیل مرتضى پیوستهایم
با ولاى او جهان بر
هم زنیم گر چه آرام و بسى آهستهایم
لیک از ظلمى که بر مولا
گذشت ما بسى آزرده و دل خستهایم
خود قذى در عین و در
حلقش شجى ما درون محزون برون چون پستهایم
از دل و جان دست ما
و دامنش شکر بیحدّ کز خلافش رستهایم
دشمنم او را که با او
دشمن است گر چه از هر سو بدو وابستهایم
ما کجا با دشمنش هم
کاسگى ما کجا با دشمنش بنشستهایم
مر علىّ را حجّت است
از مخلصین باز گویم دیده جز او بستهایم
(ما علىّ را خدا نمىدانیم از خدا هم جدا نمىدانیم)